دلنوشته
ی قرار عاشقانه
امروز آقامونو دیدم الهی فداش شم
مدارکشو پلیس گرفته بود گفتم نیا اینجوری شد منم ترسیدم گفتم بیا
از ساعت 8.30 صبح باهم بودیم تا 1 ظهر خیلی وقت بود ندیده بودمش
دلم شده بود قد اونجای مورچه واسش
ب قول خودش کلی بوس ذخیره سازی شد
ی گل خوشجلم واسم اورده بودولی
وقتی رسوندم دانشگاه استاد کچل بیریختم در دانشگاه بود
گلم تو ماشین جاموند
بعدا ک یادم اومد اس دادم ب پویان ک مواظب گلم باشه
اونم کلی ناراحت شد میخواست برگرده بیاره واسم ک نذاشتم
پویانم عاشــــقتم قد خدا
یکشنبه 95/2/26
95/2/19،
گاهی وقتها مجبوری به تغییر یافتن اونم یهویی....
هیس....
گوش کن گفتم مجبوری...
آره مجبوری بین آدمایی باشی که به اونا متعلق نیستی...
مجبوری فاصله بگیری از کسی که واقعا دوسش داری....
مجبوری گذشته ای رو فراموش کنی که توش زندگی کردی...
و اما مجبوری بخندی وقتی که بغض داره خفت میکنه...
میدونی چرا؟
هروقت وایستادم گفتم دنیا کم آوردم بدترینهارو سرمو و آورد و بدترینهارو ازم گرفت...
حالا تو اوج هق هق های شبانه ام سرمو میگیرم بالا میگم ببین منو من خیلیییییی خوبم....
***
یــــہ روزے . . . . .
همہ ے زخمهاے زندگے خوب میشہ ....
امــــا بـــعـــضــــے حــــرفــــا . . . .
هیـــچــوقــــت فــرامـــوش نمــیشہ ....
نــہ ڪہ چـــون حــرفــہ تــلــخـــہ، نــــــہ ....
چـــون ڪســــے بـــهـــت گـــفــــتــہ ڪــہ انـــــتــــظـــــارشُ نـــــداشــــتـــــــے ......
رفــــتــــار بــــعـــضــــے از آدمــــا
هــیـچـوقـت از ذهـنــت پـاڪ نمیشہ ....
شــاید اون رفتار از نظر خیلیا بد نباشـہ
امـــا فـــقــط خــودت میــفـــهمـــے
ڪـــــہ چــــــقـــــــــــدر بـــخــــاطــــر
رفــتـــارش داغــــــــون شـــــدے ....
بـــعــــضـــے وقــتا باید سڪوت ڪنــے ....
و فــــقـــــط بـــخاطـــر خـــــودت
پـــــیــــگــــیـــر چـــیـزے نــــشــــے ....
امـــــا هیـــچــوقــتـــــم یــــادت نمـــیـــره
" ڪہ چـــے بـهت گذشت، تا گذشت " ....
ی قرار عاشقانه
امروز آقامونو دیدم الهی فداش شم
مدارکشو پلیس گرفته بود گفتم نیا اینجوری شد منم ترسیدم گفتم بیا
از ساعت 8.30 صبح باهم بودیم تا 1 ظهر خیلی وقت بود ندیده بودمش
دلم شده بود قد اونجای مورچه واسش
ب قول خودش کلی بوس ذخیره سازی شد
ی گل خوشجلم واسم اورده بودولی
وقتی رسوندم دانشگاه استاد کچل بیریختم در دانشگاه بود
گلم تو ماشین جاموند
بعدا ک یادم اومد اس دادم ب پویان ک مواظب گلم باشه
اونم کلی ناراحت شد میخواست برگرده بیاره واسم ک نذاشتم
پویانم عاشــــقتم قد خدا
یکشنبه 95/2/26
خیانت
امروز تو چت روم با اسم پویان رفتم رمزشو داشتم ناخودآگاه تاریخچه خوندم
با کلی دختر حرف زده بود اونم چ حرفایی همش شوخی و خنده بود
حتی واسه یکیشونم غیرتی شده بود ک ی پسره رفته بود خصوصیش
اون لحظه ک اونارو دیدم دلم میخاست بمیرم...
دیگه فایده نداره امروز واسه بار صدم مطمئن شدم دوسم نداره
ی پیام گذاشتم واسش و خدافظی کردم
تولد امام زمان:95/2/2
هنوزم تو برنده ای
همیشه مهم توبودی اگه غروری بود برای تو بود......
اگه احساسی بود بازم برای تو بود....
ومن قانع به یه نگاهت بودم........
نگاهی که همیشه یه چیزی شبیه غم غریب
یا یه غروب پاییزی توش بود .........
یه حسی بهم میگفت باهات نمی مونه
وحالا نمیدونم حرفات رو باور کنم یا کارات رو.......
دل به کلمات عاشقانت بسپارم
یا از خیانتت دلگیر بشم.......
می بینی هنوز هم برنده ی این بازی تویی و
هنوزم دل من نمیخواد مرگ عاطفه هارو باور کنه.......
کلاغ پر
کلاغ پر؟!!!
نه!… کلاغ را بگذاریم برای آخــــــــر…
نگاهتــــــــ پر….خاطراتتــــ هم پر…صدایتــــــ هم پر….
کلاغ پر؟!!!!!
نه ….! کلاغ را بگذاریم برای آخر…
جوانیـــم پر…خاطراتــم پر…مـــــــــــن هم…
پـــــــــــر….
حالا تــــــــــو مانده ای و کلاغی که
هیچ وقتــــــــــــــــــــــ ـــــــــ به خانه اش نرسید….
95/2/18
سلامتیڪسیڪه...
الڪیمیگفتدوسـتدارم...
الڪیمیگفت عاشقتم...
الڪیفـداممیشـد...
الڪیبـوسممیڪرد...
الڪیبغلم میڪرد...
الڪیهواموداشت...
الڪیرومتعصــــبداشت...
✘الڪیمیگفتفقطتورو دارمباکسینیستم...✘
الڪــــــــــی میگفت...!!
میفهمــی...الڪــــــــــــــــــــی...؟؟؟
***
ﺩﻟﺘــــنگی هم ...
ﺣﺲ ﺟﺎﻟﺒﯿـﺴﺖ ...
ﺩﺍﻍ ﻧﯿــــﺴﺖ ...
ﺍﻣﺎ ...ﻣـــــــــــﯿﺴﻮﺯﺍند ..
گـاهـى …
دلـت”بـه راه” نیسـت
ولـى سـر بـه راهـى
خـودت را میـزنـى بـه “آن راه” و میـروى …
و همـه
چـه خـوش بـاورانـه
فکـر میکننـد…کـه تــــو “روبـراهـى
***
كاش هيچ گذشتــه اي باهم نداشتيم
آنوقت من مي توانستم
به تو زنگ بزنم
و بي دلخوري حالت را بپرسم
چقدر پرسيدن حالِ ساده ات
بعيد شده حالا
***
یهـ زمانی ڪهــ حسابی دلت خوشهـ یڪی یهو میاد تو زندگیت ...
یهو میشه عشقت
یهو میشه همه ڪس و ڪارتـــ
یهو میشه دلیل تمــــوم دلخوشیاتـــــ
یهــ روزمـــ یهــــو میزازهـ میرهـ
یهو میشهـ دلیل تمــــوم دلتنگی و گریه هاتــــ
یهـــــــو میشه دلیل پیر شدنتــــ تو اوج جوونی
***
سهم“من” از “تـــــــــــو”
عشق نیستــــــــــــــ ، ذوق نیستـــــــــــــــــــــــــــــ ، اشتیاق نیستــــــ
همان دلتنگی بی پایانی س
که روزهــــــــــــــا دیوانــــــــه ام می کند شبها حیرانم!
***
ثانیه ب ثانیه به یادتم اخه لعنتی چیکار کردی با من...
95/2/16
کاش بهش نمیگفتم که مامانم پیام هارو دیده من به خاطر اون چند روزه زندگیم شده جهنم
ولی اون انگار نه انگار اولش که سرد شد حالاهم اصلا جوابمو نمیده منم نمیخام اذیتش کنم دوست داشتن زورکی نمیشه خب
اگه دوسم داشت هیچ وقت دلش اجازه نمیداد ک جوابمو نده...شانس منم اینجوری دیگه
دیگه بهش اس نمیدم حتما بدون من خوشحاله
ماجرای عشق
میدانی ، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم ،
چه اتفاقی افتاد ؟!!اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم
و روی شانه أم ریختم مادرم گفته بود
موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی...
میخواستم وقتی از عشق
تو میگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم،
بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و
نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ،
مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ
شدنم را باور نمیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنهان کردم
چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ،
عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از
کجا باید شروع کنم.....باتردید گفتم
:"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر
دلنشین تر بر آدم میگذرد ، نه؟"
عینک مطالعه را از چشمش برداشت
و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که
حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت
و بین گل های قالی ، گم کرد.
"عشق" چیز عجیبی ست دخترکم ،
انگار که جهانی را توی مردمک چشمت
داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ،
هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها
بازهم شاد باشی و دلخوش....
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ،
عاشق که باشی باید از خیلی چیزها
بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت ...
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد :
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است ...
برای بعضی ها هم بدست آوردن...
اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند...
گاهی موهایشان را ،
که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد ...
گاهی ناخن های دستشان را ،
که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند
دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند "...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
"گاهی نمیخرند ، نمیپوشند، نادیده میگیرند
که معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه
ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند
، عشقی صد برابربزرگتر
با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد..
دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست
اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در
می آیی"..
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ،
جای سوختگی روی دستم واضح تر
شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم...
عاشقی چقدر به من نمی آمد ،
موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم
، برای بزرگشدن زود بود ...خیلی زود !!
آشتی
همون شب ک تصمیم گرفتم فراموشش کنم
فردا ظهرش یاهو انلاین بودم که پیام داد بیا چت روم من خرم رفتم
حضرت عاقا میخواست ببینه من با اسم دیگه هستم یا نه
که خداروشکر ضایع شد بعدشم معذرت خواهی کرد
از اونجایی ک من خیلی گاوم همون بار اول بخشیدمش ولی
خواستم یکم ادب شه خلاصه اینجوری شد ک آشتی کردیم
البته من میدونم ک پویان گاو دوسم نداره ها ولی خب من دوسش دارم
منت کشی حضرت عاقا:عصر 95/2/21